_____ شبیـه یـکـ دختــــر خــوب! _____

_____ شبیـه یـکـ دختــــر خــوب! _____

عـشق اگر اینست مرتـد می شوم ...... خـوب اگر اینست من بـد می شوم!!
_____ شبیـه یـکـ دختــــر خــوب! _____

_____ شبیـه یـکـ دختــــر خــوب! _____

عـشق اگر اینست مرتـد می شوم ...... خـوب اگر اینست من بـد می شوم!!

شبیـــه... ساده بگــویم، کســـی شبیـــــهت نیـــست

هـُوَالحـــَـبـــیــب :

تو مهربانتر از آنی که فکر می کردم
درست مثل همانی که فکر می کردم

شبیه ... ساده بگویم کسی شبیهت نیست
هنوز هم تو چنانی که فکر می کردم

تو جاااان شعر منی و جهان چشمانم
مبااااد بی تو جهانی که فکر می کردم

تمام دلخوشی لحظه های من از توست
تو آن آن زمانی که فکر می کردم

درست مثل همانی که در پی ات بودم
درست مثل همانی که فکر می کردم

"مریم سقلاطونی"

از اینــجــــا " گــــوش بــــده "

در خاطر منی ...

هواللطیفــ:

ای رفته از برم به دیاران دور دست!‌

با هر نگینِ اشک ، بچشم تر منی

هر جا که عشق هست و صفا هست و بوسه هست ـ

در خاطر منی .

هر شامگه که جامه ی نیلینِ‌ آسمان ـ

پولک نشان ز نقش هزاران ستاره است ـ

هر شب که مه چو دانه ی الماس بی رقیب ـ

بر گوش شب به جلوه ، چنان گوشواره است ـ

آن بوسه ها و زمزه های شبانه را ـ

یاد آور منی ـ

در خاطر منی .

در موسم بهار ـ

کز مهر بامداد ـ

تک دختر نسیم ـ

مشاطه وار، موی مرا شانه میکند ـ

آندم که شاخ پر گل باغی بدست باد ـ

خم می شود که بوسه زند بر لبان من ـ

وانگاه، نرم نرم ـ

گلهای خویش را بسرم دانه می کند ـ

آن لحظه ، ای رمیده ز من ! در بر منی ـ

در خاطر منی .

هر روز نیمه ابری پائیز دل پسند

کز تند بادها ـ

با دست هر درخت ـ

صدها هزار برگ زهر سو چو پول زرد ـ

رقصنده در هواست ـ

و آن روزها که در کف این آبی بلند ـ

خورشید نیمروز ـ

چون سکه ی طلاست ـ

تنها توئی تو که روشنگر منی ـ

در خاطر منی

هر سال ، چون سپاه زمستان فرا رسد ـ

از راههای دور ـ

در بامداد سرد که بر ناودان کوی ـ

قندیلهای یخ ـ

دارد شکوه و جلوه ی آویزه ی بلورـ

آن لحظه ها که رقص کند برف در فضا ـ

همچون کبوتری ـ

وانگه برای بوسه نشینند مست و شاد ـ

پروانه های برف ، بمژگان دختری

در پیش دیده ی من و در منظر منی

در خاطر منی .

آن صبحها که گرمی جانبخش آفتاب ـ

چون نشئه ی شراب ،‌ دود در میان پوست

یا آن شبی که رهگذری مست و نغمه خوان ـ

دل می برد ببانگ خوش آهنگ : دوست ، ‌دوست ـ

در باور منی

در خاطر منی .

اردیبهشت ماه

یعنی : زمان دلبری دختر بهار

کز تک چراغ لاله ، چراغانی است باغ

وز غنچه های سرخ ـ

تک تک میان سبزه ، فروزان بود چراغ

وانگه که عاشقانه بپیچد بدلبری

بر شاخ نسترن‌ ـ

نیلوفری سپید ـ

آید مرا بیاد که : نیلوفر منی

در خاطر منی .

هر جا که بزم هست و زنم جام را بجام

در گوش من صدای تو گوید که : نوش، نوش

اشکم دود بچهره و لب می نهم بجام ـ

شاید روم ز هوش

باور نمیکنی  که بگویم حکایتی :

آن لحظه ای که جام بلورین بلب نهم ـ

در ساغر منی

در خاطر منی .

برگرد ، ای پرندۀ رنجیده ، باز گرد

بازآ که خلوت دل من آشیان تست

در راه ، در گذر ـ

در خانه ، در اطاق ـ

هر سو نشان تست

با چلچراغ یاد تو نورانی ام هنوز

پنداشتی که  نور تو خاموش می شود ؟‌

پنداشتی که رفتی و یاد گذشته مرد ؟

و آن عشق پایدار، فراموش می شود ؟

نه ، ای امید من !

دیوانه ی توام

افسونگر منی

هر جا ، به هر زمان ـ

در خاطر منی .


"مهدی سهیلی"


از اینجــــــا گــــــــوشـــــ کنیـــــــــد 


اتاق‌ها همه دق کرده‌اند بعد از تو ...

هواللطیفــ:

دوباره توی وجودم هراس افتاده
تو رفته‌ای وَ دلم آس و پاس افتاده


اتاق‌ها همه دق کرده‌اند بعد از تو
و تخت خواب تو در التماس افتاده

به روی صفحه‌ی بی روح گوشی همراه
به جای اسم تو، از غم تماس افتاده

شنیده‌ام تهِ فنجان قهوه‌ات دیروز
نشانِ آدمکی ناشناس افتاده

چه سرنوشت بدی، عشق پر طرفدارم
به دستِ دخترکی بی حواس افتاده


برس به دادِ من ای کدخدای آبادی
غرورِ مزرعه‌ام دست داس افتاده...


"امیــد صباغ نو "

 از اینجــــا گـــــــوشـــ کنیــــد 


او بی نهایت است و تعریف ناپذیر ...

هواللطیفــ :

در دست های کوچک من جا نمی شود 
آنقدر ساده است که معنا نمی شود

مثل نسیم می گذرد از کنار من 
از فرط بودن است که پیدا نمی شود

او بی نهایت است و تعریف ناپذیر 
همتای خوب و خالص و زیبا نمی شود

این واژه ها کم است که او را صدا کنم 
جز نام او اگرچه که پیدا نمی شود

با شا کلید عقل نرو ره نمی بری 
جز عشق ، قفل خانه ‌ی او وا نمی شود

تنگ است سینه ام که بگویم سرای اوست 
دریا درون برکه ی من جا نمی شود

شاعر تویی و شعر هم آیات ناب توست 
این شعر جز به نام تو امضا نمی شود

اگر به خاطــــر هم عاشقـــــانه برخیـــــــزیـــــم ....

هواللطیفـــ :

بیــا گناه ندارد بــه هم نگاه کنیم

و تازه داشته باشد بیا گناه کنیم !


نگاه و بــوسه و لبخند اگــر گناه بود

بیا که نامه‌ی اعمال خود سیاه کنیم


بیا به نیم نگاهی و خنده‌ای و لبی

تمــــام آخرت خویش را تبـــاه کنیم


به شور و شادی و شوق و ترانه تن بدهیم

و بار کــــوه غـــــم از شور عشق کاه کنیم


و زنده‌زنده در آغــوش هــــم کباب شویم

و هرچه خنده به فرهنگ مرده‌خواه کنیم


نگاه، نقطه آغاز عا شقیست، بیا ...

که شاید از سر این نقطه عزم راه کنیم


اگر به خاطر هم عاشقانه برخیزیم ...

نمی رسیم به جایی که اشتباه کنیم


برای سرخوشی لحظه‌هات هم که شده است

بیــــا  گنــــاه ندارد  بـــــه هـــــــم نگــــاه کنیم


"فرامرز عرب عامری"


"از اینجــــا گــــوشـــ بـــدهـــ "

عاقبــــت راز ِ دلــــــم را به لبـــــانــــش گفتــــــم ...

هواللطیفـــ :

هم دعا کن گِره از کار ِ تو بگشاید عشق

هم دعا کن گِره ی تازه نیفزاید عشق

قایقی در طلبِ موج به دریا پیوست

باید از مرگ نترسید، اگر باید عشق

عاقبت راز ِ دلم را به لبانش گفتم

شاید این بوسه به نفرت برسد، شاید عشق

شمع روشن شد و پروانه در آتش گُل کرد

می توان سوخت، اگر امر بفرماید عشق

پیله ی رنج ِ من، ابریشم ِ پیراهن شد

شمع حق داشت، به پروانه نمی آید عشق!


"فاضـــل نظـــری "


"از اینــجـــا گــــوشــ بــــدهـــ "

خـــــوش به حال مــــن که مــــی میــــرم برایت این همــــه ....

هواللطیفــــــ :


گرچه گاهی حال من مانند گیسوهای توست

چشــمه ی آرامشــم پایین ابروهـــــای توست


خنده کن تا جای خون در من عسل جاری کنی

بهترین محصـول هـــا مخصوص کندوهای توست


فتنــــه هــــا افتـــاده بیـن روسری هــای سرت

خون به پا کردی ، ببین! دعوا سر موهای توست


کار دنیا را بنازم که پر از وارونگــی ست

یک پلنگ مدعی در دام آهوهای توست


فتــــح خواهــم کرد روزی سرزمینت را اگر

لشکری آماده پشت برج و باروهای توست


شهر را دارد بـــه هـــم مــی ریزد امشب، جمع کن

سینه چاکی را که مست از زخم چاقوهای توست


کوک کن ، بردار سازت را ، برقصان و برقص

زندگی آهنگ زیبـــای النــگوهــــای توست


خوش به حال من که می میرم برایت این همه

مرگ امکانی به سمت نوشداروهای توست


"رضـــا نیکوکار"


" از اینــجـــــا گــــــوشــ  بـدهــ "

اســــاس علـــــــم ریاضــــــی به باد خــــــواهد رفــــــت ...

هواللطیفـــ:

مرا بخوان که حروفم پر از عسل بشود!
مرا بخواه که هر قطعه ام غزل بشود!

مرا بخوان که پس از این همه "الهه ناز"
دوباره ورد زبانم "اتل متل" بشود!

سیاه چشم! فنا کن سپید را مگذار 
که محتوای غزل نیز مبتذل بشود!

هزار وعده به من داده ای بگو چه کنم؟
که دست کم یکی از وعده ها عمل بشود؟!

قسم به عشق! به فتوای دل گناهی نیست 
اگر به دست تو نامحرمی بغل بشود!

بیا و مسئله ها را ز راه دل حل کن 
که در تمام جهان این سخن مثل بشود:

اساس علم ریاضی به باد خواهد رفت
اگر که مسئله ها عاشقانه حل بشود!  

"غلامرضا طریقی"

آقـــــــــا! گمــــانم مـــــن شمـــــــا را دوووســـــت ...

هواللطیفــ :


آقا گمانم من شما را دوست...

حسی غریب و آشنا را دوست...


نه... نه! چه می گویم فقط این که

آیا شما یک لحظه ما را دوست؟


منظور من این که شما با من...

من با شما این قصه ها را دوست...


ای وای! حرفم این نبود اما

سردم شده آب و هوا را دوست...


حس عجیب پیشتان بودن

نه! فکر بد نه! من خدا را دوست...


از دور می آید صدای پا

حتا همین پا و صدا را دوست...


این بار دیگر حرف خواهم زد

آقا گمانم من شما را دوووست...


از اینجـــا " گــــوش بـــدهـ "

  

هر نو آموخته در عالم خود مجنون است...

هواللطیــفـــ : 

این مهم نیست که دل تازه مسلمان شده است

کـــه بـــه عشق تو قمــــر قاری قرآن شده است 

 

مثــل من باغچـــــه ی خانــه هـــــم از دوری تــــو

بس که غم خورده و لاغر شده گلدان شده است

  

بس کـــه هر تکــه ی آن با هوسی رفت ، دلم

نسخه ی دیگری از نقشه ی ایران شده است  


بی شک آن شیخ که از چشم تو منعم می کرد

خبـــــر از آمدنت داشت کـــه پنهان شده است  


عشق مهمان عزیزی ست که با رفتن او

نرده ی پنجره ها میله زندان شده است  


عشق زاییده ی بلـــخ است و مقیم شیراز

چون نشد کارگر آواره ی تهران شده است  


عشــــق دانشـــکده تجــــربـــــه ی انسانهـــاست

گر چه چندی ست پر از طفل دبستان شده است  


هر نو آموختــه در عالـــم خود مجنون است

روزگاری ست که دیوانه فراوان شده است  


ای که از کوچـــه معشوقـــه ی ما می گذری

بر حذر باش که این کوچه خیابان شده است  

 

"غلامرضا طریقی"   


از اینجــــــا " گــــــوش بــــده "

تو را که ترک کنم تازه بعد می‌فهمی...

هواللطیفــ :


چگونه شرح دهم بت‌پرست یعنی چه ؟

کسی که دل به تو یک عمر بست یعنی چه ؟ 

برای لحظه‌ی اول که دیدمت ناگاه 
نخورده تجربه کردم که مست یعنی چه ؟ 

گذشتی و نگذشتم که خاطرت باشد 
کسی که پای دلش مانده است یعنی چه ؟ 

گلایه می‌کند از گریه‌ام خدا اما
زمین نخورده بفهمد شکست یعنی چه ؟ 

تو را که ترک کنم تازه بعد می‌فهمی
که انتقام من و ضرب شصت یعنی چه ؟


 " الهام دیداریان "


از خدا خواسته ام پا به میان بگذارد...

هواللطیفـــ :


طبق قانون مصوب شده در چشمانت

باید یک عمر بمانند به در چشمانت

 

دست و پا می زنم و غرق در افکار خودم

هیچکس منجی من نیست مگر چشمانت

 

نذر کردم که به پابوس خداوند روم

روی من باز شود روزی اگر چشمانت

 

من در آئینه خودم را.نه تورا می بینم

کرده در عمق وجود من اثر چشمانت

 

از خدا خواسته ام پا به میان بگذارد

که نخواهند مرا خون به جگر چشمانت 


"حامد ابراهیمی "


از اینجـــــا " گـــــوشـــ بـــدهـــ "

باید به شهرِ عشق تو با احتیاط رفت...

هواللطیــفـــ :


تا می‌کشم خطوطِ تو را پاک می‌شوی
داری کمی فراتر از ادراک می‌شوی


هرلحظه از نگاهِ دلم می‌چکی ولی
با دستمالِ کاغذی‌ام پاک می‌شوم


این عابران که می‌گذرند از خیال من
مشکوک نیستند تو شکاک می‌شوی


تو زنده‌ای هنوز برایم گمان نکن
در گورِ خاطرات خوشم خاک می‌شوی


باید به شهرِ عشق تو با احتیاط رفت
وقتی که عاشقی چه خطرناک می‌شوی!


"مرحوم ه نجمه زارع"


از اینـــجــــا " گـــوشـــ بـــدهـــ "

 

من مـــــــرده ام در من هوای هیــــــــــــچ کس نیست...

هواللطیفــ :


این شعرها دیگر برای هیچ کس نیست

نه! در دلم انگار جای هیچ کس نیست


آن قدر تنهایم کـــــــــه حتی دردهایم

دیگر شبیه دردهای هیچ کس نیست


حتی نفس هــــــــــای مـرا از مـن گرفتند

من مرده ام در من هوای هیچ کس نیست


دنیــــای مرموزی ست مـــا باید بدانیــــــــم

که هیچ کس این جا برای هیچ کس نیست


باید خدا هـــــــم با خودش روراست باشد

وقتی که می داند خدای هیچ کس نیست


من می روم هرچند می دانـم کــــــه دیگر

پشت سرم حتی دعای هیچ کس نیست


"مرحوم ه نجمه زارع "


از اینجـــا " گـــوشـــ بـــدهـــ "

در عصر احتمال ، قشنگی نگفتنی است...

هواللطیفـــ :

گفتم: ببار ، گفت که باران گرفتنی ‌است
گفتم: دلم ، گفت: نگفتم شکستنی است؟

گفتم قشنگ ، گفت که نسبت به دیگری
در عصر احتمال ، قشنگی نگفتنی است

گفتم: اگر ، گفت: ببین! شرط می‌کنی،
بازی شرط و عشق قماری نبردنی است

گفتم که من ، گفت: فقط تو، همیشه تو
این من میان ما شدن ما، نمردنی‌ است

گفتم که عشق ، گفت که قیمت نکرده‌ای؟
هر جای شهر را که بگردی، خریدنی است

گفتم: تمام ، گفت: شدم، می‌شدم، شده‌
صرف زمان ماضی هستن! نبودنی است

گفتم که مرگ ، گفت: اگر مرگ پاسخ است
این عشق ماندنی شما هم نماندنی است

گفتم: غزل ، گفت که این بیت آخر است
من عاشق تو نیستم و ناسرودنی است 

"مرتضی عزیزیان "

از اینــجــا " گــوشــ بــدهــ "

سخت است این که دل بکنم از تو، از خودم...

هواللطیفــ :

خود را اگر چه سخت نگه داری از گناه

گاهی شرایطی ست که ناچاری از گناه


هر لحظه ممکن است که با برق یک نگاه

بر دوش تو نهاده شود باری از گناه


گفتم گناه کردم اگر عاشقت شدم

گفتی :تو هم چه ذهنیتی داری از گناه!


سخت است این که دل بکنم از تو، از خودم

از این نفس کشیدن اجبــاری، از گنـــــــــاه


بالا گرفته ام سرِ خود را اگرچه عشق

یک عمر ریخت بــر سرم آواری از گناه


دارند پیله های دلم درد می کشند

باید دوباره زاده شوم عاری از گنـاه...

"نجمه زارع "


از اینجــــــــــــا " گـــو شـــ بــــدهـــ "

و با چه قید بگویم که دوستت دارم ؟؟!

هواللطیفــ :

کجاست جای تو در جمله زمان که هنوز
که پیش از این؟ که هم اکنون؟ که بعد از آن؟ که هنوز


و با چه قید بگویم که دوستت دارم ؟؟!
که تا ابد؟ که همیشه؟ که جاودان؟ که هنوز


سوال می کنم از تو هنوز منتظری؟
تو غنچه می کنی این بار هم دهان: که هنوز!


چقدر دلخورم از این جهان بی موعود؛
از این زمان که پیاپی... و آسمان که هنوز


جهان سه نقطه ی پوچی ست خالی از نامت
پر از همیشه همینطور از همانکه هنوز


همه پناه گرفتند در پی هرگز
وپشت هیچ نشسته از این گمان که هنوز


ولی تو حتما"ی و اتفاق می افتی! 
ولی تو بایدی ای حس ناگهان که هنوز...

"محمد سعید میرزایی "


از اینجـــا "گـــــوش بــــدهـــ "

دستخوش! همسفر این بود قرار من و تو؟!

هواللطیفــ :

چقدر ساختگـــــی بود شعار من و تو

خاک عالم به سر قول و قرار من و تو


هیچ معلوم نشد از چه نژادی هستند

تُف به روی دل بی ایل و تبـار من و تو


گریه کن ابرک معصوم، زمینگیر شدیم

آسمان نیــــز نشد آینــــه دار من و تو


حرف هایی که به هم ردّ و بدل می کردیم

آخرش نیـــــز نخوردند بــــه کــار من و تـــو


چقــــدر زود بریـدی و بـــــــه من بد کـردی

دستخوش! همسفر این بود قرار من و تو؟!


باغ ما مزرعه ی هرزه ترین زمزمه بود

مفتکی هم نمی ارزید بهار من و تــو


آخرین بیت: ببین قافیه را باخته ایم

فحش و نفرین غزل نیز نثار من و تو


"علی اکبــر یاغی تبــار "


از اینــجا " گـــوش بـــدهــ  "

نگو که آمده بودی خودی نشان بدهی ...

هواللطیفــ:  

 

نشد که زندگی ام را کمی تکان بدهی
نخواستی سر این عشق امتحان بدهی 


نخواستی که بمانی و دردهای مرا

فقط یکی دو سه سالی به دیگران بدهی 


قرار بود همین روزها به هم برسیم
قرار بود تو" بابا "شوی و نان بدهی

نگو که آمده بودی سری به من بزنی

و بعد بگذری و دل به این و آن بدهی 


نگو از اول این راه عاشقم نشدی

نگو که آمده بودی خودی نشان بدهی 


گناه فاصله ها را به پای من زدی و...

نخواستی به تن خسته ام زمان بدهی 


چه اتفاق غریبی ست اینکه دل بکند

کسی که حاضری آسان براش جان بدهی 


نشسته ام سر سجاده رو به روی تو باز

هنوز منتظرم در دلم اذان بدهی.....

"زهــرا شعبانی "


از اینــجــا " گـــوشـــ بـــدهــ "


" الــی این شعر را  خیلی زیاد میمیرد!"

هر شب دلم خوش است که فردا می آوری !

هواللطیفــ :


هر شب برای من دو سه رویا می آوری

خورشیدی و ستاره به دنیا می آوری!


با یک پیاله آب خوش و چند پُک هوا

مثل همیــشه حال مرا جا می آوری


تنها معلمی تو که از این همه کتاب

زنگ حساب ،دفتر انشا  می آوری!


در آیه ی نخست اشارات هر شبت

"ولیل" را به خاطر "لیلـــــا " می آوری


گاهی مرا که در دل تو جا نداشتم

می خوانی و.........................


"غلامرضا طریقی "


از اینجــا " گــوشــ بــدهــ "

دیگر اسیر آن مــــــن بیگانه نیستم...

هواللطیفــ:


یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت
دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت


پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عمق درونم کشید و رفت


یک آسمان ستاره ی آتش گرفته را
بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت


من در سکوت و بغض و شکایت ز سرنوشت
خطی به روی بخت نگونم کشید و رفت


تا از خیال گنگ رهایی رها شوم
بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت


شاید به پاس حرمت ویرانه های عشق
مرهم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت


تا از حصار حسرت رفتن گذر کنم
رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت


دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم

از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت

"افشـــیــن یـدالـــلـــهی"


از اینــجـــا " گـــوشــ  بــدهــ "

از اینــجـــا "بـــبیــــن "

اگر چه قلب من آن شب کنار تو جا ماند...

هواللطیفــ :

غروب بـــود و خیابان هنـــــوز روشن بود

مناره ها همه با " قل اعوذ..." روشن بود


من و تو پشت ترافیک "شهرک پردیس"

و رادیـــــــو روی ایران نیــــوز روشن بود


منی که رنگ نگاهم تبی جنوبی داشت

و چشمهای تو چون تام کروز روشن بود


دوباره شب شد و در جمع شاعر ما

چـــراغ یک غــــزل دلفروز روشن بود


میان آن همـــه لبخندهـــای اجبــــــاری

هجوم درد و غمی سینه سوز روشن بود


اگر چه قلب من آن شب کنار تو جا ماند

تو عاشقم نشدی مثل روز روشن بود!


" زهــرا شعبـانی "


از اینــجــا" گـــوشـ بـــدهــ "

بی تو از کوچه و بازار بدم می آید...

هواللطــیفــ :

مار از پونه من از مار بدم می آید

یعنی از عامل آزار بدم می  آید


هم از این هرزه علف های چمن بیزارم

هم ز همسایگی خار بدم می آید


کاش می شد بنویسم... بزنم بر در باغ

که من از این همه دیوار بدم می آید


دوست دارم به ملاقات سپیدار روم

ولی از مرد تبردار بدم می آید


ای صبا بگذر و از من به تبردار بگو

که از این کار تو بسیار بدم می آید


عمق تنهایی احساس مرا دریابید

دارد از آینه انگار بدم می آید


آه ای گرمی دستان زمستانی من

بی تو از کوچه و بازار بدم می آید


لحظه ها مثل ردیف غزلم تکراری است

آری از این همه تکرار بدم می آید...


 "محمد سلمانی "


از اینــجـــا " گـــوشـــ بـــدهــ "

شاعر شدم همان که تو را خوب می‌سرود...

هواللطیفــ :


آن قدر از مقابل چشم تو رد شدم
تا عاقبت ستاره شناسی بلد شدم

منظومه‌ای برابر چشمم گشوده شد
آن شب که از کنار تو آرام رد شدم

گم بودم از نگاه تمام ستارگان
تا این که با دو چشم سیاهت رصد شدم

شاید به حکم جاذبه، شاید به جرم عشق
در عمق چشم‌های تو حبس ابد شدم

دیدم تو را در آینه و مثل آینه
من هم دچار- از تو چه پنهان؟! ـ حسد شدم

شاعر شدم همان که تو را خوب می‌سرود
مثل کسی که مثل خودش می شود شدم

در حیرتم چگونه، چرا در نگاه تو
دیروز خوب بودم و امروز بد شدم..؟!

"محمــد سلمانی "


از اینـــجــا
" گـــــوشـــــ بـــدهــ "

ای عشق میرسم به تو اما چقدر دیر...

هواللطیفـــ :


فواره وار سر به هوایی و سر به زیر

همچون شراب تلخ دلازار و دلپذیر


ماهی تویی و آب من و تنگ روزگار

من در حصار تنگ و تو در مشت من اسیر


پلک مرا برای تماشای خود ببند

ای ردپای گمشده باد در کویر


ای مرگ میرسی به من اما چقدر زود

ای عشق میرسم به تو اما چقدر دیر


مرداب زندگی همه را غرق میکند

ای عشق همتی کن و دست مرا بگیر


چشم انتظار حادثه ای ناگهان مباش

با مرگ زندگی کن و با زندگی بمیر...


" فاضل نظری "


از اینجـــا " گـــوشـــ  بـــدهـ "

نیستــــ تنـــها ردیف و قافیه شعــــــــــــــر.....

هوالـــلطیفــــ :


 

بیست و نه سال پیش در یک " تیــــر "

دختری زاده شد بدیـــن تقـــدیر

 

         پدرش خواست شاعری گردد           

تا گذارد بر این جهان تأثیر

 

همه چون پروین ستاره ای گردد       

یـــــــا فــــــروغ دوباره ای گردد

 

در میان ستــــــاره ی شــــعرا      

دخـــــترش ماهپاره ای گردد

 

شعر گوید دلی بشوراند

در کویری گلی برویاند

 

شاعـری با شعـور اشعارش

شاد سازد و یا بـمویاند

 

شعر گوید بدان شود قادر

یا به قول خودش شود شاعر

 

آن قدر شعر گوید و گوید     

تا که شاید در آن شود ماهر

 

دختری خواست و شاعر و نامی

همچو حافظ ، سنائی و جامی

 

شاعر از تبار فرخ زاد       

دختری غرق شور و بهکامی

 

سال ها می گذشت هر باره

دختر شعر گویه بیچاره

 

نشد آن چه آرزویش بود     

نه ستاره ، نه شکل سیاره !

 

دخترک سعی نابه جا می کرد

شعر گفته ولی رها می کرد

 

شاعری کار او نبود نبود    

لب به شکوه همیشه وا می کرد

 

: « شاعری پیشه ی من و ما نیست

گویی اینجا برای ما جا نیست

 

نیست تنها ردیف و قافیه شعر

رنگ آبی همیشه دریا نیست !

 

کاش می شد که شعر می گفتم

 یا همیشه ز شرمش می خفتم

 

واااای شرمنده از دو چشم پدر

یاد حرفش همیشه می افتم :

 

" دخترم مایه مباهات است

شاعری از تبار « آیات » است

 

همچو پروین ، فروغ فرخ زاد

پاره مهتاب شعر و ابیات است "

 

کاش می شد که می شدم به زمین

همچو فخر زمینیان پروین

 

کاش می شد که می شدم چون او

یا که می مردم ای خدا ، آآآآآمـــین ! "

 


::: الــــــــــــــی :::


از اینـــجـــا " گــوشـــ بـــدهــــ "


بعــــدِ مـــن اما تـــو راحت‌ تر به خیلی چیزها...

هواللطیفــ :

بی‌تو اندیشیده‌ام کمتر به خیلی چیزها

می‌شوم بـی‌اعتنا دیگر به خیلی چیزها


تا چـه پیش آید برای من! نمی‌دانم هنوز...

دوری از تو می‌شود منجر به خیلی چیزها


غیرمعمولی‌ست رفتار من و شک کرده است

ـ چند روزی می‌شود ـ مادر بــه خیلـی چیزها


نامـــه‌هایت، عکس‌هــایت، خاطرات کهنه‌ات

می‌زنند این‌جا به روحم ضربه، خیلی چیزها


هیچ حرفی نیست، دارم کم‌کم عادت می‌کنم

من بـــه این افکار زجرآور... بـــه خیلـی چیزها


می‌روم هرچند بعد از تو برایم هیچ‌چیز...

بعدِ من اما تـــو راحت‌ تر به خیلی چیزها


"نجــمه زارع "

 

از اینــــجـا " گـــوشـــــ بـــدهـــ "

سلام حضرت باران چرا غریبه شدی ؟؟؟!!!...

هواللطیــفـــ :

سلام حضرت باران مرا کمی ترکن !

دوباره بچگـــی ام را بیـــا معطر کن


حیاط خانه ی هاجر هنوز یادت هست؟

بیـــــا دوباره همانجــا بیـــــا وجرجر کن


سلام حضرت باران چرا غریبه شدی ؟

بیــــا دوباره برقصان بیـــــــا و بـاور کن


غرور خاکــی مردان این حوالـــی را

بیا وقصه ی  شب را دقیق از بر کن


حلیمه رفت وعروسی ی خانه ی هاجر

بیــا و کار بزرگـــی برای هاجـــــــــر کن


بگو عروس دهات ستاره ها برگرد

بیـا و چادر گلدار ساده را سر کن


دلم گرفته از این قصه های پوشالی

بیـــا و بگو و بخند و بیـا و باور کن ...


"ســید ابوالفضـل مبــارز"

از ایـــــنـــــــــــــــــجـــا " گــوشـــ بـــدهــــ "

شاید غزل هوای دلــــم را عوض کند....

هواللـطـیفــــ :


امشب دوباره آمده ام ، باز هم سلام

من را ببخش مرد غزل هـــــای ناتمام


من را ببخش بابت احساس خسته ام

من را ببخش بابت این فکرهــــای خام


این حرف ها درون دلم درد می کشید

این حرف هــــا وجــــود مــرا داد التیام


گفتی کلافه می شوی از این حضورمحض!

گفتی عذاب می کشی از دست من مدام


گفتی نگاه هــــرزه ی من با تو جـور نیست

گفتی که پاک هستی و این فعل ها حرام!


گفتی و باز گفتی و هی اشک پشت اشک

مابین پلک هــــــای تـــــرم، کــــرد ازدحــام


می خواستــــم فقط بنویسم چرا؟چرا؟

می خواستم بگیرم از این شعر انتقام


اما دلم شکسته تر از این بهانه هاست

خو کرده ام به عادت دنیــــــای بی مرام


من با زبان تلخ تو بیگانه نیستــم

من با هزار درد غم انگیز، آشنام!


شاید غزل هوای دلــــم را عوض کند

شاید رها شوم کمی از این ملودرام


این بیت ها همیشه مرا فاش می کنند

این بیت ها روایت تلخی ست هر کدام...


"زهــرا شعــبـانــی "


از اینــجـــا " گـــــوشـــ بـــدهــــ "


نسیم و نم نم باران، نشانه ی خوبیست....

هواللطیفـــ :


....و چای دغدغه ی عاشقانه ی خوبیست
برای با تو نشستن بهانه ی خوبیست


حیاط آب زده، تخت چوبی و من و تو

چقدر بوسه، چه عصری، چه خانه ی خوبیست


قبول کن! به خدا خانه ی شما ســــارا !

برای فاخته ها آشیانه ی خوبیست


غروب اول آبان قشنگ خواهد بود

نسیم و نم نم باران، نشانه ی خوبیست

بیا به کوچه که "فردیس" شاعری بکند

که چشم تو غزل عامیانه ی خوبیست


کرج؟ سوار شو آقا، صدای ضبط اگر...

نخیر! کم نکن آقا ترانه ی خوبیست

صدای شعله ور گل، نراقی و باران

فضای ملتهب و شاعرانه ی خوبیست


مطابق نظر ماست هرچه هست عزیز

قبول کن که زمانه زمانه ی خوبیست


"ابوالحسن صادق پناه"


از اینــجـــــا " گـــوشـــ بـــدهـــــ "

عکســـش؟ درست شکل خودم بود،مثـــل مـــن....

هواللطیــفـــ :


دیشب کسی مزاحم خواب شما نبود؟

 آیا زنی غریبه در این کوچه ‏ها نبود؟


آن دختری که چند شب پیش دیده‏اید

 دمپایی ‏اش ـ تو را به خدا ـ تا به تا نبود؟


 یک چادر سیاه کشی روی سر نداشت؟

سر به هوا و ساده و بی دست و پا نبود؟


 یک هفته پیش گم شده آقا! و من چقدر

 گشتم‏، ولی نشانی از او هیچ جا نبود


 زنبیل داشت، در صف نان ایستاده بود

 یک مشت پول خرد … نه آقا گدا نبود!


 یک خرده گیج بود ولی نه…فرار نه

 اصلاً به فکر حادثه و ماجرا نبود


 عکسش؟ درست شکل خودم بود، مثل من

هم اسم من، ولحظه ای از من جدا نبود


 یک دختر دهاتی تنها که لهجه اش

شیرین و ساده بود ، ولی مثل ما نبود


 آقا! مرا دقیق ببین ، این نگاه خیس

 یا این قیـافه در نظرت آشنا نبود ؟


 دیشب صدای گریه ی یک زن شبیه من

 در پشت در مزاحم خواب شما نبود؟


"پانته آ صفایی بروجنـی "


از اینــجـــا " گــوشــ  بــدهــــ "

ناچار هستم از تـــــو جدا ... و گذاشت رفت.....

هوالـلطــیــفـــ :


بوسید بین گریه مرا و گذاشت رفت
بی معرفت نگفت چرا و گذاشت رفت


رفتم که التماس کنم مـــــرد باشد و...

تنها اشاره کرد نـــــیا و گذاشت رفت


هی داد میزدم که ببین ای خدا ببین!

کارم کشیده شد به کجا و گذاشت رفت


آهسته گفت: حال مرا درک میکنی؟!!

ناچار هستم از تو جدا ... و گذاشت رفت


گفتم نرو بدون تو دیوانه می شوم

بغضش شکست توی فضا و گذاشت رفت


دست مرا گرفت و دوباره رهام کرد

من را سپرد دست خدا و گذاشت رفت


دیشب تمام دلخوشی ام مثل یک خیال

تبدیل شد به خاطـــــره ها و گذاشت رفت! ... 


"زهـــرا شعــبــانــی "


از اینـــجـــا " گــوشــــ بـــدهـــــ "

هرگز چنین خدا شدنی را ندیده ای ...

هواللطیفــــــ :



انگار سال هاست که در من تنیده ای
انگار جای قلب ، تــــو در مــن تپیده ای

انگار کودکانه ترین خنده ی مرا
با چشم های تیله ای ات سر کشیده ای

با بوسه های شیشه ای ات از تمام ِ من
لی لی کنان به خانه ی قلبم پریده ای...

در این حریم ِ امن بمان و خدای باش...
هرگز چنین خدا شدنی را ندیده ای ...

لبخند ِ چشم های تو پیغمبر ِ من است
با وحی ِ دست هات مرا آفریده ای...

از آسمان ِ چشم ِ تو خورشید می چکد
انگار آرزوی مرا خواب دیده ای ...

... شهزاده می شوی و می آیی و می بَری
همراه خود مرا دَم ِ صبح ِ سپیده ای...

در بازوان ِ گرم ِ تو ، من زنده می شوم
- این قلعه های امن که بر من کشیده ای- ...

... پیغمبری ... خدای منی ... شاهزاده ای ...
حتی به جای قلب ، تو در من تپیده ای ...



 " ایـــلنــاز حـــقــوقــــی "


" گوشــــــــ بـــــــدهــــــ "

بگــــذار زمــــان روی زمــــین بــــند نبـــاشد...

هوالـلــطیــفـــ :


بگذار زمان ، روی زمین بند نباشد
حافظ پی اعطای سمرقند نباشد

بگذارکه ابلیس دراین معرکه ، یک بار
مطرود ز درگاه خداوند نباشد

بگذار گناه هوس آدم و حوّا
بر گردن آن سیب که چیدند نباشد

مجنون به بیابان زد و لیلا... ولی ای کاش
این قصه ، همان قصه که گفتند نباشد

ای کاش عذاب نرسیدن به نگاهت
آن وعده نادیده که دادند نباشد

یک بار ، تو در قصه ی پرپیچ و خم ما
آن کس که مسافر شد و دل کند نباشد

آشوب ، همان حس غریبی ست که دارم
وقتی که به لب های تو لبخند نباشد

درتک تک رگهای تنم عشق تو جاریست
در تک تک رگهای تو هرچند نباشد

من می روم و هیچ مهم نیست که یک عمر
زنجیر نگاه تو که پابند نباشد

وقتی که قرار است کنار تو نباشم
بگذار زمان روی زمین بند نباشد


"رویـــا بــاقــری "


از اینــجــا " گـــوشـــ  بـــدهــــ "

امـــــا ، اگــــر ، نداشت دلــــش را نــــداد و رفــــت....

هوالـلــطــیفـــ :


گفتم بمان ، نماند و هوا را بهانه کرد
بادی نمی وزید و بلا را بهانه کرد

می خواستم که سیر نگاهش کنم ولی
ابرو به هم کشید و حیا را بهانه کرد

آماده بود از سر خود وا کند مرا
قامت نبسته دست ِ دعا را بهانه کرد

من صاف و ساده حرف دلم را به او زدم
اما به دل گرفت و ریا را بهانه کرد

اما ، اگر ، نداشت دلش را نداد و رفت
مختار بود و دست قضا را بهانه کرد

گفتم دمی بخند که زیبا شود جهان . . .
پیراهن سیاه عزا را بهانه کرد

می خواستم که سجده کنم در برابرش . . .
سجاده پهن کرد و خدا را بهانه کرد

می رفت سمت مغرب و اوهام دور دست
صبح سپید و باد صبا را بهانه کرد

او بی ملاحظه کمرم را خودش شکست . . .
حال مرا گرفت و عصا را بهانه کرد

بی جرم و بی گناه مرا راند از خودش
قابیل بود و روز جزا را بهانه کرد


"سید مهدی هاشمی نژاد(م.شوریده)"


از اینــجـــا " گــوشـــ بـــدهـــ "

ای گـــــــرگ بی مــــلاحظه بــــــــــازی حســــاب نیــــست...

هوالـــلــطیــفــــ :


چند وقتیست که من بی خبر از حال توام

مثل یک سایــه ی مشکوک به دنبال توام!


خوب من ! بد به دلت راه مده چیزی نیست

من همان نیمه ی آشفته ی هر سال توام!


تـو اگـــر باز کنـــــی پنجره ای سمت دلت

می توان گفت که من چلـچله ی لال توام!


سالها گوش بـــه فــرمان نگاهت بودم

چند روزیست که بازیچه ی امیال توام،


گله ای نیست کــــه برداری و دورم ریزی

من همان میوه ی پوسیده ی اقبال توام


مثل یک پوپک سرما زده از بارش برف ـ

سخت محتاج به گرمای پرو بال توام!


زندگی زیر سر توست اگر لـــج نکنــــــی

باز هم مال خودت باش خودم مال توام!


"سیــد محمـــد علــی رضــازاده "


********


این قدر بر دو راهی تقدیر من نایست

این طور زل نزن به من ای چشم های بیست!


این آشنای گم شده در عمق چشم هات

این حس نابلد که مرا پیر کرده کیست؟


داری دل مرا به کجا می بری عزیـــــــــز؟؟

باور کن این ستاره تاریک مدتی ست


دارد به چشم های تو ایمان می آورد

باور کن این غریبه تو را عاشقانه زیست


با دست های خود کفنم می کنی ولی

این عشق...این ارادت...این منصفانه نیست


با اینکه روی دوش تو تشیع می شوم

من مانده ام که این همه آدم برای چیست؟


من سوخــــتم همیشه همینطور بوده است

ای گرگ بی ملاحظه بازی حساب نیست!!!


"جـــواد کـلـــیـدری "


مـــــن خــــواب دیده ام کســــــــی مــــی آیــــــد......

هوالـــلطــیفــــ :


من خواب دیده ام که کسی می آید
من خواب یک ستاره ی قرمز دیده ام
و پلک چشمم هی می پرد
و کفشهایم هی جفت میشوند
و کور شوم
اگر دروغ بگویم
من خواب آن ستاره ی قرمز را
وقتی که خواب نبودم دیده ام
کسی می آید
کسی می آید
کسی دیگر
کسی بهتر
کسی که مثل هیچ کس نیست

مثل پدرنیست

مثل انسی نیست

مثل یحیی نیست
مثل مادر نیست
و مثل آن کسی ست که بایــــــــــــد باشد
و قدش از درختهای خانه ی معمار هم بلندتر است
و صورتش از صورت امام زمان هم روشن تر
و از برادر سید جواد هم که رفته است
و رخت پاسبانی پوشیده است نمی ترسد
و از خود خود سید جواد هم که تمام اتاقهای منزل ما مال اوست نمیترسد
و اسمش آن چنانکه مادر
در اول نماز و در آخر نماز صدایش میکند
یا قاضی القضات است
یا حاجت الحاجات است....


از ایــــنــــجا  " گــــوشــــ بــــــدهـــــ "


مــــن بیشـــــتر از آنچـــه که بایــــد کشـــیـــده ام...

هوالــلــطــیــفـــ :

من بیست و هفت سال خودم را دویده ام

تازه بـــــه نقطــه ی نرسیدن رسیـــده ام


می ترسم از خودم که شبیه م به هیچ کس

از تــــرس تـــــــــوی  آینـــــــه  آدم  ندیده ام


حتی حواس پرتی من مضحک است، که

دیروز کفش لنگــه بـــــه لنگه خریـده ام


من که خودم نخواستم عا شق شوم،فقط

حالــــی نمــــی شود بــــــه دل ورپریده ام...


این لقمه هم برای مگس ها،نخواستم

یک عنکبــــــوت مرده ی درخود تنیده ام


این دردهای مسخره تقدیـــر من نبود

من بیشتر از آنچه که باید کشیده ام


بابا ولــــم کنید! سرم درد می کند

حتی هوای دور و برم درد می کند


زیر فشار طعنه و گوشه کنایه و

زخم زبانتان کمـــرم درد می کند


از اینکه گفته اید تو شاعر نمی شوی

مضمون شعرهـــــای ترم درد می کند


نامه رسان عشق شما بوده ام، اگرـ

تا استخوان بال و پــــرم درد می کند


پس هیج جا نمی روم؛ آخر نمی شود

پاهـــای مانده از سفـــرم درد می کند


دیگر قسم نمی خورم، از بسکه خورده ام

روح شکستــــــه ی پدرم درد می کنـــــد

*

طبل چرندیـــــات نکوبید،بس کنید!

سلول های مغز سرم درد می کند


"محــمــد علــی پور شیخ "


از اینــجــا " گــوشـــ بـــدهـــ "

مرا ببخـــــش که اینــــقدر بی مبــــالاتم....

هواللــــطیفـــ :


سرت که درد نمی آید از سوالاتم؟
مرا ببخش که اینقدر بی مبالاتم

چطور این همه جریان گرفته ای در من

و مو به موی تو جاری است در خیالاتم؟

بگو به من که همان آدم همیشگی ام؟

نه...مدتی است که تغییر کرده حالاتم

چقدر مانده به وقتی که مال هم بشویم؟

درست از آب درآیند احتمالاتم

تو محشری به خدا، من بهشت گم شده ام

تو اتفاق می افتی، من از محالاتم

چقدر ساکتی و من چقدر حرف زدم

دوباره گیج شدی حتماً از سوالاتم

دلم گرفته اگر زنگ می زنم گاهی

مرا ببخش که اینقدر بی مبالاتم....


"مهـــدی فــرجـــی "


از اینـــــجـــا " گـــوشــــ بــــدهــــ "....

بعد از تـــــو کور باد اجـــــاق کلــــــــاغ ها...

هواللطــیفــــ :

 

این روزها وجود مرا حس نمی کنی
فکری به حال این زن دپرس نمی کنی

 

حتی برای دلخوشیم شب که می شود
یک شعر عاشقانه اس ام اس نمی کنی

 

احساس میکنم که به من بی تفاوتی

یادی از آن رفاقت خالص نمی کنی

 

گفتم تو هرگز این دل درهم شکسته را
درگیر این قبیل حوادث نمی کنی

 

"بـــانــــو" چه کرده با تو که یک عمر بعد از او

حتی توجهی به پرنسس نمی کنی

 

دیشب شنیده ام که تو سیگار می کشی

پس بی دلیل سرفه و خس خس نمی کنی

 

بدپیله نیستم که خودت را به خاطرم

پابند یک شماره و آدرس نمی کنی....

 

من میروم و مطمئنم یک دقیقه هم

نقدی بر این نوشته ی ناقص نمیکنی



****


یادش به خیر باد اتاق کلاغ ها

هر لحظه می شدیم ایاق کلاغ ها


پاییزهای پرزده ی سال های دور

دلشوره های ما و فراق کلاغ ها


رفتی و بی تو دور سرم چرخ می خورد

هر شب به یک بهانه چماق کلاغ ها


باور نمی کنی پس از آن اتفاق شوم

با من چه کرده است نفاق کلاغ ها


باور نمی کنی که در این سال ها، چقدر
تغییر کرده سبک و سیاق کلاغ ها....


فهمیده اند عاشقم و خوش نیامده

این دلسپردگی به مذاق کلاغ ها


از من قبول کن که در این شهر دشمند

با عشق و انتظار و علاقه کلاغ ها


آن قدر توی گوش تو بد خوانده اند که

میپاشد از صدات بزاق کلا غ ها


من با تمام شایعه ها ساختم ولی

یک بار هم نسوخت دماغ کلاغ ها


حالا فقط نشسته ام و آآآآه میکشم

بعد از تو کور باد اجاق کلاغ ها...


"زهـــرا شعبــانــی "


از ایـــنـــجــا " گــــوشـــ بـــدهـــ "


گناهش پای مــــن صوفی !!!! فقط یک بار کافـــــر شو...

هوالــلطــیفـــ :


وقتی که دستت از لب من دور میشود
شعرم شبیه ناله ی تنبور میشود

من جیغ میشوم تو مرا کوک میکنی
من اشک میشوم و فضا شور میشود

هی اخم میکنی به دلم زخمه میزنی
اما دلم برای تو ماهور میشود

لبخند میزنی و خود ماه میشوی
لبخند میزنی همه جا نور میشود

حالا که دستهای تو من را گرفته اند
بیدار میشوم، غزلم کور میشود

" سید حسن حسینی"


********

کمی شاعر شو و یک شب مرا شکل غزل بنویس
اگر چه وصل ممکن نیست ولی تو محتمل بنویس


کجا هستی؟ کجا هستم؟ کجا جامانده ایم از هم؟
برای چند مجهولم فقط یک راه حل بنویس


اگر لیلی، دل ِ خود را به صحرا می زند هر شب
تو از مجنونی ِ لیـــــلا فقط ضرب المثل بنویس !!


از این آوار ِ اشعارم، من ِ گم را تو پیدا کن
و بعد از آن تو نامم را به روی هر گسل بنویس


گناهش پای من صوفی !!!! فقط یک بار کافر شو
بیا برموم بی رنگ لبم طعم عسل بنویس


 " نسیم پریشان"

از اینــــجـــا " گـــوشــــ بــــدهـــــ "

بیـــــا برگرد رحمی کـــــن ، به تــــنها شاعــــــر کـــوچه....

هوالــلطیفـــــ :


نمی آیی چرا امشب؟هنوز این چشمها باز است

نخوابیدم، نیاسودم، نگو این تازه آغاز است


نشستم چشم در راهت که باز آیی تو چون رویا

ز خود هر لحظه می پرسم : می آید امشب او آْیــا؟


نمی آیی ، نمی دانی من و دلتنگی هر شب

تو میخندی به اشعارم و چشمی منتظر در شب


من و مهتاب و تنهایی ، شب و یک آسمان غربت

و چشمی خیره بر کــــــوچه و تنها ضجـــه ی ساعت


سوالی بی جواب امشب ، فضای کوچه را پر کرد

سوال این بود می دانی؟جوابش غصه بود و درد!


"بـــــگو کــــوچه خبر داری که عزم آمدن دارد؟

و یا نه او نمی آید و کـــــوچه  بــــاز میبــــارد...."


میان کوچه می رقصد ، سکوتی سرد و وهم آلود

به خود می گویم آیا این  خدایا قسمت من بود؟!


هزاران شب گذشت و تو نگشتی عابــــــر کــــوچه

بیا برگرد رحمی کن ، به تــــنها شاعــــــر کـــوچه


به دستم دفتـــر حافــــظ به ایوان مــیروم امشب

نمیگویم خداحافـــظ ، سکوتی زائــر این لـــب


در ایـوان این " الــــــی " امشب نشسته چشم بر راهت

که در تاریکی کــــوچه ، ببیــــند روی چون ماهــــــت


" الــــــــی "


از اینـــــجـــــا " گـــوشـــــ بــــدهـــــ "

اینجا دلــــم برای تــــو هی شور مـــــی‌زند.....

هوالـــلطیفـــــ :


تو نیستی و این در و دیوار هیچ‌وقت...
غیر از تو، من به هیچ کس انگار هیچ‌وقت...


اینجا دلــــم برای تــــو هی شور می‌زند
از خود مواظبت کن و نگذار هیچ‌وقت...


اخبار گفت شهر شما امن و راحت است
من باورم نمی‌شود اخبار هیچ‌وقت...


حیفند روزهای جوانی نمی‌شوند
این روزها دومرتبه تکرار، هیچ‌وقت


من نیستم بیا و فراموش کن مرا
کی بوده‌ام برات سزاوار؟ هیچ‌وقت!


بگذار من شکسته شَوَم تــــو صبور باش
جوری بمان همیشه که انگار هیچ‌وقت... 


"نجمه زارع"


از اینــجــا " گــــــوشــــ بـــدهـــــ "

بـــرزخ تمام سهـــــم مـــــــن از زنـــــده بودن است...

هواللطیفـــــ :


وقتـــی سکـــــــوت تــــو تایید رفتن است

وقتی رمان عشق تو سرشار از من است


وقتی صدای پای تو بر پله ی قطار

فریاد و ضجّه ی از هم بریدن است


سردرگمی- کلافه گی ام کم نمی شود

وقتـــی دلیل بودن من دل سپردن است


وقتی لب تو نیست نه جهنم نه با بهشت

برزخ تمام سهـــــم من از زنده بودن است


ترمز ندارد این قفس تنگ بی کسی

تا مرگ می بردم . این مبرهن است


خواب هم چشم دیدن مارا دگر نداشت

اینجا خیال هم دگر از جنس آهن است


دیگر همیشه عینکی از اشک می زنـــــم

وقتی تو نیستی چه نیازی به دیدن است؟


زیباترین حکایت شعـــــــــر معاصـــــرم!

حافظ برای وصف شکوه تو الکن است


دیشب بــه عطر تنت خدا را فروختـــــم

با هر نسیم خواهش پرواز در من است


در شهر من نغمـه ی باران بدون تو

رقاص حسرت یک چین دامن است


حوّای من میــــوه ی قلبـــم برای تـــــو

اشعار من ماحصل سیب خوردن است


" میــــلاد افصــح "


ای عشق مبادا که جسارت شده باشد...!

هواللطیفــــ


بیزارم از آن عشق که عادت شده باشد
یا آن که گدایی محبت  شده باشد


دلگیرم از آن دل که در آن حس تملک
تبدیل به غوغای حسادت شده باشد


دل در تب و طوفان تنوع طلبی چیست؟
باغی ست که آلوده به آفت شده باشد


خودبینی و خودخواهی اگر معنی عشق است،
بگذار که آیینه نفرت شده باشد!


از وهم خیانت به امانت چه بگویم
آنجا که خیانت به خیانت شده باشد!


شرمنده عشقیم و دل منجمد ما
جا دارد اگر غرق خجالت شده باشد


مقصود من از عشق نه این حس مجازی ست
ای عشق مبادا که جسارت شده باشد!


"محمدرضا ترکی"


از اینـــجــــا " گــــوشــــ بـــدهـــــ "

یک شب فقط به خاطر مـــــن بیسواد باش!!

هواللطیفـــــ :


تا خورده ام ، شکسته ام اما تو شاد باش

عاشق بمان و یکسره در امتداد باش



زهـــــــرا که از خدای خسیسش گذشت و رفت

اما تو غرق هر چه به زهرا نداد باش



هرشب بیا و با غزلی تازه تر برقص

با شعرهای خسته ی من در تضاد باش



حس میکنم برای تو کـــم بوده ام ولی

هرجا که هستی از سر دنیا زیاد باش...



امشب دوباره از تــــو نوشتم که دوستت . . .

یک شب فقط به خاطر من بیسواد باش!!!



من را ببخش گریه امانم نمی دهد

من را ببخش و گاهگداری به یاد باش !


"زهــرا شعــبانی "


از اینـــجــــا " گــوشــــ  بـــدهــــ "

خدا کند که فقط زود آن زمان برسد...

هواللطیفــ :


خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد

نخواست او به من خسته ـ بی‌گمان ـ برسد


شکنجه بیشتر از این‌؟ که پیش چشم خودت‌

کسی که سهم تو باشد، به دیگران برسد؟!!


چه می‌کنی‌، اگر او را که خواستی یک عمر

به راحتی کسی از راه ناگهان برسد...


رها کنی‌ ، برود ، از دلت جدا باشد

به آن‌که دوست ‌تَرَش داشته ‌، آن برسد


رها کنی‌ ، بروند و دو تا پرنده شوند

خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد


گلایه‌ای نکنی‌ ، بغض خویش را بخوری‌

که هق‌هق تو مبادا به گوششان برسد


خدا کند که‌... نه‌! نفرین نمی‌کنم‌، نکند

به او، که عاشق او بوده‌ام‌ ، زیان برسد


خدا کند فقط این عشق از سرم برود

خدا کند که فقط زود آن زمان برسد....


"نجـــمه زارع"


از اینــجا " گــــــــوشــــ بــــــدهــــــــ "

شــــک از تــــــو وام کردمـــــ و در بــــاورم زدمــــــ

هواللــیفــــ :


تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم


با آسمان مفاخره کردیم تا سحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم


او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید
من برق چشم ملتهبت را رقم زدم


تا کور سوی اخترکان بشکند همه
از نام تو به بام افق ها ،‌ علم زدم


با وامی از نگاه تو خورشید های شب
نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم


هر نامه را به نام و به عنوان هر که بود
تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم


تا عشق چون نسیم به خاکسترم وزد
شک از تو وام کردم و در باورم زدم


از شادی ام مپرس که من نیز در ازل
همراه خواجه قرعه ی قسمت به غم زدم


" حسین منزوی "


از اینــــجـــــا " گـــوشـــــ بــــدهـــــــ "

آقــــــای گـــــلــــم زبـــان مــــن لـــال نیـــــــــا....


هوالــلطیفــــ :

هر چند که خسته ایم از این حال نیا

شرمنده اگر ندارد اشکال نیا!!!


ما خط تمام نامه هامان کوفی ست !

آقای گلم زبان من لال نیا !!


          ***   *****


یک عمر تو زخمهای ما را بستی
هرروز کشیدی به سر ما دستی

شعبان که به نیمه میرسد آقا جان
ما تازه به یادمان می آید هستی
      
              *****
ازشنبه درون خود تلمبار شدیم
تا آخر پنجشنبه تکرار شدیم

خیر سرمان منتظر دیداریم
جمعه شد ولنگ ظهر بیدار شدیم
         
             *****
ازمزرعه های کوچک بعضی ها
برچیده شود مترسک بعضی ها

آقا خودمانیم چه کیفی دارد
وقتی بزنی به برجک بعضی ها

              *****
آقا تو که خوب میتوانی مارا
ازاین همه غربت برهانی مارا

لای کلمات ندبه پنهان شده ایم
تا اینکه بیایی وبخوانی مارا

                *****
نه شرم وحیا ، نه عار داریم از تو
اما گله بیشمار داریم ازتو

مامنتظر تونیستیم آقا جان
تنها همه انتظار داریم از تو
*****
عشق از پی او قدم قدم می اید
با لشکر خود به جنگ غم می آید

این جمعه وجمعه ها تمامش حرف است
عشقش بکشد ، سه شنبه هم می آید

:: جلیل صفر بیگی ::



از ایـــنجــــا " گـــــوشـــ بــدهــــ "

همیـــــن زخــــم هایی که نــــشمرده ایم...

هواللطـــیــفـــ :


 سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
    ولی دل به پایــیز نسپرده ایم
    
    چو گلدان خالی لب پنجره
    پر از خاطرات ترک خورده ایم


    اگر داغ دل بود ما دیــده ایم

    اگر خون دل بود ما خورده ایم


    اگر دل دلیل است  آورده ایم

    اگر داغ شرط است ما برده ایم


    اگر دشنه ی دشمنان گردنیم

    اگرخنجر دوستان گرده ایم


    گواهی بخواهید اینک گواه

    همین زخم هایی که نشمرده ایم


    دلی سربلند و سری سر به زیر

    از این دست عمری به سر برده ایم...


:::قیــصـــر امــین پــور:::


از ایــنــجــا " گــوشـــ بــدهـــ "