هوالــلطیفـــــ :
نمی آیی چرا امشب؟هنوز این چشمها باز است
نخوابیدم، نیاسودم، نگو این تازه آغاز است
نشستم چشم در راهت که باز آیی تو چون رویا
ز خود هر لحظه می پرسم : می آید امشب او آْیــا؟
نمی آیی ، نمی دانی من و دلتنگی هر شب
تو میخندی به اشعارم و چشمی منتظر در شب
من و مهتاب و تنهایی ، شب و یک آسمان غربت
و چشمی خیره بر کــــــوچه و تنها ضجـــه ی ساعت
سوالی بی جواب امشب ، فضای کوچه را پر کرد
سوال این بود می دانی؟جوابش غصه بود و درد!
"بـــــگو کــــوچه خبر داری که عزم آمدن دارد؟
و یا نه او نمی آید و کـــــوچه بــــاز میبــــارد...."
میان کوچه می رقصد ، سکوتی سرد و وهم آلود
به خود می گویم آیا این خدایا قسمت من بود؟!
هزاران شب گذشت و تو نگشتی عابــــــر کــــوچه
بیا برگرد رحمی کن ، به تــــنها شاعــــــر کـــوچه
به دستم دفتـــر حافــــظ به ایوان مــیروم امشب
نمیگویم خداحافـــظ ، سکوتی زائــر این لـــب
در ایـوان این " الــــــی " امشب نشسته چشم بر راهت
که در تاریکی کــــوچه ، ببیــــند روی چون ماهــــــت
" الــــــــی "
از اینـــــجـــــا " گـــوشـــــ بــــدهـــــ "