_____ شبیـه یـکـ دختــــر خــوب! _____

_____ شبیـه یـکـ دختــــر خــوب! _____

عـشق اگر اینست مرتـد می شوم ...... خـوب اگر اینست من بـد می شوم!!
_____ شبیـه یـکـ دختــــر خــوب! _____

_____ شبیـه یـکـ دختــــر خــوب! _____

عـشق اگر اینست مرتـد می شوم ...... خـوب اگر اینست من بـد می شوم!!

اگر چه قلب من آن شب کنار تو جا ماند...

هواللطیفــ :

غروب بـــود و خیابان هنـــــوز روشن بود

مناره ها همه با " قل اعوذ..." روشن بود


من و تو پشت ترافیک "شهرک پردیس"

و رادیـــــــو روی ایران نیــــوز روشن بود


منی که رنگ نگاهم تبی جنوبی داشت

و چشمهای تو چون تام کروز روشن بود


دوباره شب شد و در جمع شاعر ما

چـــراغ یک غــــزل دلفروز روشن بود


میان آن همـــه لبخندهـــای اجبــــــاری

هجوم درد و غمی سینه سوز روشن بود


اگر چه قلب من آن شب کنار تو جا ماند

تو عاشقم نشدی مثل روز روشن بود!


" زهــرا شعبـانی "


از اینــجــا" گـــوشـ بـــدهــ "

بی تو از کوچه و بازار بدم می آید...

هواللطــیفــ :

مار از پونه من از مار بدم می آید

یعنی از عامل آزار بدم می  آید


هم از این هرزه علف های چمن بیزارم

هم ز همسایگی خار بدم می آید


کاش می شد بنویسم... بزنم بر در باغ

که من از این همه دیوار بدم می آید


دوست دارم به ملاقات سپیدار روم

ولی از مرد تبردار بدم می آید


ای صبا بگذر و از من به تبردار بگو

که از این کار تو بسیار بدم می آید


عمق تنهایی احساس مرا دریابید

دارد از آینه انگار بدم می آید


آه ای گرمی دستان زمستانی من

بی تو از کوچه و بازار بدم می آید


لحظه ها مثل ردیف غزلم تکراری است

آری از این همه تکرار بدم می آید...


 "محمد سلمانی "


از اینــجـــا " گـــوشـــ بـــدهــ "

شاعر شدم همان که تو را خوب می‌سرود...

هواللطیفــ :


آن قدر از مقابل چشم تو رد شدم
تا عاقبت ستاره شناسی بلد شدم

منظومه‌ای برابر چشمم گشوده شد
آن شب که از کنار تو آرام رد شدم

گم بودم از نگاه تمام ستارگان
تا این که با دو چشم سیاهت رصد شدم

شاید به حکم جاذبه، شاید به جرم عشق
در عمق چشم‌های تو حبس ابد شدم

دیدم تو را در آینه و مثل آینه
من هم دچار- از تو چه پنهان؟! ـ حسد شدم

شاعر شدم همان که تو را خوب می‌سرود
مثل کسی که مثل خودش می شود شدم

در حیرتم چگونه، چرا در نگاه تو
دیروز خوب بودم و امروز بد شدم..؟!

"محمــد سلمانی "


از اینـــجــا
" گـــــوشـــــ بـــدهــ "

ای عشق میرسم به تو اما چقدر دیر...

هواللطیفـــ :


فواره وار سر به هوایی و سر به زیر

همچون شراب تلخ دلازار و دلپذیر


ماهی تویی و آب من و تنگ روزگار

من در حصار تنگ و تو در مشت من اسیر


پلک مرا برای تماشای خود ببند

ای ردپای گمشده باد در کویر


ای مرگ میرسی به من اما چقدر زود

ای عشق میرسم به تو اما چقدر دیر


مرداب زندگی همه را غرق میکند

ای عشق همتی کن و دست مرا بگیر


چشم انتظار حادثه ای ناگهان مباش

با مرگ زندگی کن و با زندگی بمیر...


" فاضل نظری "


از اینجـــا " گـــوشـــ  بـــدهـ "

نیستــــ تنـــها ردیف و قافیه شعــــــــــــــر.....

هوالـــلطیفــــ :


 

بیست و نه سال پیش در یک " تیــــر "

دختری زاده شد بدیـــن تقـــدیر

 

         پدرش خواست شاعری گردد           

تا گذارد بر این جهان تأثیر

 

همه چون پروین ستاره ای گردد       

یـــــــا فــــــروغ دوباره ای گردد

 

در میان ستــــــاره ی شــــعرا      

دخـــــترش ماهپاره ای گردد

 

شعر گوید دلی بشوراند

در کویری گلی برویاند

 

شاعـری با شعـور اشعارش

شاد سازد و یا بـمویاند

 

شعر گوید بدان شود قادر

یا به قول خودش شود شاعر

 

آن قدر شعر گوید و گوید     

تا که شاید در آن شود ماهر

 

دختری خواست و شاعر و نامی

همچو حافظ ، سنائی و جامی

 

شاعر از تبار فرخ زاد       

دختری غرق شور و بهکامی

 

سال ها می گذشت هر باره

دختر شعر گویه بیچاره

 

نشد آن چه آرزویش بود     

نه ستاره ، نه شکل سیاره !

 

دخترک سعی نابه جا می کرد

شعر گفته ولی رها می کرد

 

شاعری کار او نبود نبود    

لب به شکوه همیشه وا می کرد

 

: « شاعری پیشه ی من و ما نیست

گویی اینجا برای ما جا نیست

 

نیست تنها ردیف و قافیه شعر

رنگ آبی همیشه دریا نیست !

 

کاش می شد که شعر می گفتم

 یا همیشه ز شرمش می خفتم

 

واااای شرمنده از دو چشم پدر

یاد حرفش همیشه می افتم :

 

" دخترم مایه مباهات است

شاعری از تبار « آیات » است

 

همچو پروین ، فروغ فرخ زاد

پاره مهتاب شعر و ابیات است "

 

کاش می شد که می شدم به زمین

همچو فخر زمینیان پروین

 

کاش می شد که می شدم چون او

یا که می مردم ای خدا ، آآآآآمـــین ! "

 


::: الــــــــــــــی :::


از اینـــجـــا " گــوشـــ بـــدهــــ "